‏..

ساخت وبلاگ

» نمایش این صفحه بدین معناست که نویسنده وبلاگ یک مطلب را بصورت رمزدار درج کرده است و برای مشاهده کامل مطلب نیازمند آن هستید که کلمه عبور مرتبط با این مطلب را دانسته و وارد کنید.

‏.....
ما را در سایت ‏.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : taghdirenavazande بازدید : 136 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 1:13

» نمایش این صفحه بدین معناست که نویسنده وبلاگ یک مطلب را بصورت رمزدار درج کرده است و برای مشاهده کامل مطلب نیازمند آن هستید که کلمه عبور مرتبط با این مطلب را دانسته و وارد کنید.

‏.....
ما را در سایت ‏.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : taghdirenavazande بازدید : 137 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 1:13

برای خودم که هیچ،برای تو هم کاری از دستم ساخته نیست ‏ مرا ببخش..ببخش..

+ تاريخ جمعه بیست و نهم دی ۱۳۹۶ساعت 10:34 نويسنده گناهکار بی گناه |
‏.....
ما را در سایت ‏.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : taghdirenavazande بازدید : 140 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 1:13

کاش میدانستند آخر همه شان مرگ است مادر کدخدا درتنهایی مرد..دریک خانه ی کاهگلی چهار اتاقه..چهار اتاقه..که با بارش باران چکه میکرد..گچ های بیرونش همه از بس نم بر داشته بود کنده شده بود..و دارهای سقفش بعد آنهمه سال پوسیده شده بود..اتاق هامتروک بودندو فقط بوی نم میدادند بجز اتاق مادرکدخدا..یک قالی ابریشم قدیمی چهار طاقچه که روی دوتایش صندوقچه بود یکیش قرآن آن یکیش ساعت.. خانه اش با خانه ی دوتا عموهایمان داخل یک حیاط بود که البته یکی از عموهایمان دیوارکشید...خرج مادرش راهم نمیدادولی این یکی عمویمان یکوقت هایی برای مادرش خرج میکرد..اما خرج اصلی راکدخدا میداد..و پول یارانه مادرش..هزینه خوراک و پوشاک و دکترش ..زن کدخدا اجازه نمیدادبروم خانه عمو اما بعدش که اجازه داد بمن گفت که اگربجای خانه عمو بروم خانه مادرکدخدا مرا خواهد زد..من دوبار بیشتر آنجا نرفتم که هر دوبارش هم بی اجازه بودو هر دو بارش هم ازبی عرضگی خودم بودکه به زن کدخدا نمیتوانستم به دروغ بگویم که نرفتم و آن دوبار راکه ازمن پرسید آنجاهم رفتی گفتم بله و به بدترین وجه ممکن مرا زد. دفعه ی اول خودمادرکدخدا مرابزور برد آنجا که بعدش هم شروع به بدگفتن از زن کدخدا کرد..و خیلی مرا ناراحت کرد..دفعه ی دومش هم که رفتم با بچه های عمه بودکه آنجاهم بمن گفت که به کدخدا بگویم که باید سقف خانه را قیربانی کنند..آن هم با حالت دستوری خیلی احساس کوچک ش ‏.....
ما را در سایت ‏.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : taghdirenavazande بازدید : 137 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 1:13

که جز پز دادن هیچ بلد نبودندمادر زن کدخداهم به سختی مرد...یک حیاط بزرگ داصتند که یک خانه ی آجری چهار اتاقه بود که یکیش آشپزخانه بود..جلویش هم یک خانه بزرگ جدید داشتند.پدربزرگ یک طرف حیاط را درخت کاشته بود آن طرفش هم یک اتاق مکعب مستطیل بزرگ بود که سقفش خیلی تا زمین ارتفاع داشت که طویله گاوهایش بود. حیاط سه در داشت دو در روبه کوچه که البته بغل یکی از درها ،در کاهدانی گاوهابود..درسوم داخل حیاط بود که به خانه ی دایی بازمیشد..آنجاکه اصلا نمیرفتم جز شش سالگی که کدخدا زنش را انداخته بودبیرون و زنش رفته بودخانه بابایش..که چندین مدت من و زنش داخل یکی از اتاق هاباهم زندگی میکردیم همان موقعهاکه باوجودتعهدی که بابابزرگ ازکدخداگرفته بودکه اگر یکبار دیگر دستش روی زنش بلند شدازو شکایت میکند باز هم کدخدا جدی نمیگرفت میدانیدچرا؟؟چون آن تعهد دروغ بود برای حفظ ظاهر بودکه بعدنگویند بابای زنه چه بیخیال است که به دامادش هیچی نمیگوید وگرنه ازشش سالگی ببعد زیاد کدخدا مارا بیرون انداخت روز شب عصر نصفه شب ..ولی آن ها شکایت هم نکردندهیچ،سراغ دخترشان راهم نمیگرفتند..بعد دایی رفت اصفهان آن دوتا دایی هم رفتند تهران آن یکیش هم رفت داخل زمینی که ازپدرش گرفته بودخانه ساخت ننه بزرگ و بابابزرگ تنهاماندند..ننه بزرگ پایش درحمام شکست همان باعث مرگش شد چندین روز دربستر افتاده بود ..انموقع هم زن کدخدا با اکراه زیاد یکب ‏.....
ما را در سایت ‏.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : taghdirenavazande بازدید : 120 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 1:13

که باهمه بزرگیت،برایشان هیچ نبودیبابا حجی(به جای بابابزرگ)،چند وقتی راتنها درآن خانه بود اما بعدش پسرش آمد کنارش ماند بعدش برادرمن..حاضرنمیشد که از آن خانه بیایدخانه پسرش دلتنگ زنش بودهمه اش میگفت همه چیز داشتم حالا هیچ ندارم همه اش بهانه دایی دکترمان رامیکرد که بعد مرگ ننه حجی یکسال آلمان مانده بود..دایی دکترمان ننه حجی رابیشتر از باباحجی میخواست..چون ننه باعث درس خواندنش شده بود درصورتی که باباحجی مخالف بود...باباحجی خیلی ننه را میخواست هما خانم از دهنش نمی افتاد انروزهاکه ننه حجی بخاطر پایش بستری بود زیادحرف نمیزد.امابعدمرگ ننه حجی ،هوش و حواسش خراب شد یک وقت هایی میرفت داخل حیاط صدامیزدهماخانم..برادرم که آنجابود دایی به او گفته بود که کلید را قایم کند که پیرمردنصفه شب نرود سر قبر زنش..آنشب که کدخدا گذاشت من بروم پیش برادرم بابابزرگ ازخانه زدبیرون تاصبح در راهرو باز بود..صبح جمعه ی یک روز زمستانی بودکه یک نیمچه برفی هم شب قبلش زده بود.همه تافهمیدند افتادند دنبالش قبرستان خانه شهربانو خواهرش بابا حجی رفته بودخانه پسر برادرش!کوچه جلویی!!!کدحدا که مرا آن روز دعواکرد انگار تقصیرمن بود..بعدش باباحجی رابردند خانه دایی.. آنجاماند تا یک0شب که شامش راخورد بلند شد دندان هایش را بگذارد درلیوان که افتاد و مرد.... + تاريخ جمعه بیست و نهم دی ۱۳۹۶ساعت 13:0 نويسنده گناهکار بی گناه | ‏.....
ما را در سایت ‏.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : taghdirenavazande بازدید : 124 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 1:13

که فقط چندمدت مزه ی سختی را چشیدندننه حجی،یکی از دایی هایمان را بخاطر آنکه زنش رابا اعتیادش اذیت میکرد ازخانه انداخت بیرون.که تاروزمرگ ننه حجی هروقت میامد دهات خانه مابود و هست روز سوم ننه حجی به گدخدا گفت شر این کنده شد حالاباید منتظرمرگ آن یکی باشیم تا زمین ها را بهمان بدهند...بابا حجی که تنهاشد برگشت خانه یک چند وقت هم انجابود ولی بابا حجی انداختش بیرون..بابا حجی میدانست این ها دندان تیز کرده اند برای زمین ها برای همین هم بهشان محل نمیگذاشت و حتی برای ندیدنشان بیشتر وقتش پیش خواهرمریضش شهربانو بود...اما وقتی مرد همه شان جمع شدند ..سر اینکه چه کسی کجا زمین بگیرد چقدر بگیردبه جان هم افتادند ..کدخدا که ازهمه بی اعتناترشده بود دستش بادایی داخل یک کاسه بود..یعنی باباحجی اینقدربهشان داد و خوردندآخرش هم هیچ....آنوقت ما که حتی ذره ای برایش اهمیت نداشتیم دلمان برایش کباب بود..تازه دروغکی هم گریه نمیکردیم..منکه به هرصورت او زنش را هیچوقت نمیبخشم ننه بابای کدخداراهم...بابای کدخدا که کل سوریا مال خودش بود چندصدجریب زمین و زمین هایکه بنام زنش بود آن سماور طلا ..بیشترشان رافروخت پولش که تمام شد به کدخدا گفت حالا برو خرج مارادربیاور.. + تاريخ جمعه بیست و نهم دی ۱۳۹۶ساعت 13:45 نويسنده گناهکار بی گناه | ‏.....
ما را در سایت ‏.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : taghdirenavazande بازدید : 152 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 1:13

که ندانی به کدام کوه سر بگذاری..با خانواده ی زنش ارتباطی نداریم..حتی دایی دکترمان که در این عمر50ساله اش به اندازه یک ساعت هم برای ماوقت نگذاشته.. ولی برای بچه های برادرهایش چرا..درخودشان باهم ارتباط دارند...ما آنقدر ازشان دوریم که خاله کوچکترمان به برادرم میگوید مگر مادرت از زیر بته عمل آمده بودکه به ما نگفتی بستریش کردید! خب تو باید بدانی خبربگیری ماکه نبایدبزنیم به بوق و کرنا.. خانواده کدخداهم یکی از عمو هایمان خانشان چسبیده به خانه ما و هر روز خانه ماهستند و البته یکی از زن عموهایم که دوسال زیاد میایدخانه ما ..دوست دارد ما عروس پسر ش بشویم همانکه شبیه کدخداست نمیداند من ازپسرش که هیچ ازتمام ایل و تبارشان بیزارم..فکر کن من بخواهم یک نفر مثل اورا برای یک عمر تحمل کنم واقعا وحشتناک است..بعدش هم ازدواج دیگر جایی در زندگی من ندارد....بگذریم..با بقیه فامیل که اصلا ارتباط نداریم این هاهمه از صدقه سری روابط حسنه کدخدا بافامیل است .. آنکه هم میاید خانه ما فقط رفقای اوست.. + تاريخ جمعه بیست و نهم دی ۱۳۹۶ساعت 18:55 نويسنده گناهکار بی گناه | ‏.....
ما را در سایت ‏.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : taghdirenavazande بازدید : 146 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 1:13

» نمایش این صفحه بدین معناست که نویسنده وبلاگ یک مطلب را بصورت رمزدار درج کرده است و برای مشاهده کامل مطلب نیازمند آن هستید که کلمه عبور مرتبط با این مطلب را دانسته و وارد کنید.

‏.....
ما را در سایت ‏.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : taghdirenavazande بازدید : 141 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 1:13

» نمایش این صفحه بدین معناست که نویسنده وبلاگ یک مطلب را بصورت رمزدار درج کرده است و برای مشاهده کامل مطلب نیازمند آن هستید که کلمه عبور مرتبط با این مطلب را دانسته و وارد کنید.

‏.....
ما را در سایت ‏.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : taghdirenavazande بازدید : 145 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 1:13

نیمه ی گور به گورشده ی من!!خبرمرگت بیا که به عشقت نیاز وافر است...نیامدی هم اشکال ندارد .. دوست پسر پیدا میکنم. بمن مدیونید اگر این پست را به شوخی بگیرید.

+ تاريخ سه شنبه نوزدهم دی ۱۳۹۶ساعت 8:43 نويسنده گناهکار بی گناه
‏.....
ما را در سایت ‏.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : taghdirenavazande بازدید : 245 تاريخ : دوشنبه 25 دی 1396 ساعت: 2:29

آن شب.. زنگ تفریح را خورده بود و من مثل همیشه تنها نشسته بودم روی صندلی کنار دیوار و داشتم به جریان خواستگاری دیشب فکر میکردم...به اینکه او میخواهد مرا به آن پسر 30 ساله بدهد یا نه...به اینکه این آمدن ها و رفتن های مادر آن پسر آن هم از آن دهات دور روی او اثر دارد یانه...به اینکه چرا آن زن اینقدر اصرار به این موضوع دارد؟به اینکه من چه فکرمیکنم...یکی از بچه های انسانی داشت میاید سمتم....میشناختمش.یکبار با هم رفته بودیم مشهد......سلام کرد فقط همان سلامش راجواب دادم...راستش چند روز است از بچه های کلاستان برای بچه های کلاس ما یک چیزهایی درمورد تو به طور اتفاقی شنیدم ..بگویم ناراحت نمیشوی ؟؟سکوت کردم...راست است که میگویندمادرت....نمیدانستم چه جوابش را بدهم بازسکوت کردم برایم مهم نبودچه کسی این موضوع را فهمیده چرا گفته فقط سکوت کردم....بخودم گفتم کاش همه بفهمند تامن دیگر مجبور نباشم جلویشان نقش بازی کنم ......فر دایش که آمده بودم مدرسه از اتفاق دیشب که برایم افتاده بود آنقدر ترسیده بودم که چشم بازکردم چشم بازکردم در نمازخانه در حال گریه کردن هستم......وقتی معاون آمده بود پیش من به او گفتم حرفم را باور نکرد فکرمن خیالاتی شده ام..بخودم کاش به آن دختر جواب میدادی تا لااقل به همه میگفت آنوقت ایها هم حرف مرا باور میکردند...ولی ..ولی.. + تاريخ سه شنبه نوزدهم دی ۱۳۹۶ساعت 9:26 نويسنده گناهکار بی ‏.....
ما را در سایت ‏.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : taghdirenavazande بازدید : 183 تاريخ : دوشنبه 25 دی 1396 ساعت: 2:29

نامه های بهانه برای بابا! (اول) سلام به کسیکه هرگز به او بابا نگفته ام!حالت خوب است بابا؟کنار دوستانت شب خوبی را گذراندی؟روحت با آن زهرماری هایی که کشیدی آرام یافت؟ بابا! نخواستم بنهیسم اما دیروز یک چیز باعث شد دلم بگیرد و بیایم برایت بنویسم...بابای غیر ایده آل من!خوش بحالت که خوب هستی..من اما خوب نیستم....چند شب است تب میکنم و چند روز است سرم درد میگیرد..میدانم برایت مهم نیست اما بگذار برای اولین و آخرین بار تنها دخترت دختر کوچکت برایت بهانه بگیرد و تو گوش کنی..بابا! گوش کن!!اینجا گوش کن!! بابا ! من ف کر میکرمیکردم در هر سنی امکان تغییر را دارد ولی بعدا فهمیدم نه..ندارد.بابا!من فکرمیکردم تو خوب میشوی..فکرمیکردم تو همه چیز را جبران خواهی کرد....بابا!بابای بیخیال من!کاش من جای یکی از آن رفقایت بودم که هرشب باآنهایی..بابا! تو خوب نشدی بابا!تو دلم را شکستی بابای بی مرام من!!بگذار سکوتم را برایت فریادبزنم بابا!تو عقده ی من هستی عقده ی پسرهایت..بابا! بیا به تنها دخترت بگو که جطور شد اینطور شد قول میدهم تمام حرفهایت را بگذارم در قلبم و به کسی نگویم..بابا!برای دخترت اعتراف کن شاید راحت شدی شاید اصلا بخشیدمت شاید بدی هایت را توجیح کرد شاید...بابا حواست کجاست ؟این طومار را برای تو نوشتم اینجا گوش کن...بابا!فرصت نمانده فرصت برای جبران نیست تو همه چیز را خراب کردی! تو تمام عمرت را با دوستانت ‏.....
ما را در سایت ‏.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : taghdirenavazande بازدید : 153 تاريخ : دوشنبه 25 دی 1396 ساعت: 2:29

نامه های بهانه برای بابا! (دوم) خیلی دوست داشتم یک روز بمن بگویی هنگامه که مرا میزدی قلبت احساست کجا بود؟بابا! یا بدانم اگرتو از زدن من آرام میشوی یا خوب میشوی دیگر مانعت نمیشدم میگفتم بزن !بابا !بزن..بیشتر بزن..اما وقتی داری مرامیزنی بعدش بایدمرهم زخمهایم باشی .. بعدش باید اشک هایم را پاک کنی...بعدش..راستی بابا!چرا همیشه بعدش یادت میرفت؟ بابا! خانه را برایمان جهنم کردی و من تنها لحظه لحظه ی عمرم را درآتشش سوختم ..بابا !کجابودی که صدای گریه ام بگوشت نرسید؟کجابودی بابا!میدانم من اشتباه زندگی تو هستم برای همین است که داری اژ من فرار میکنی..بابا!من اشتباه خدا هم هستم!خدا هم ازمن فرارمیکند..بابا! چندسال بابا نگفتن خیلی سخت است ..بابا!بیرون خوابیدن خیلی است..بابا!چهل متر جا سخت است..بابا!مادر نباشد سخت است..بابا!بغض سخت است وقتی ندانی در کدام آغوش در کجا کنار چه کسی ازشرش خلاص شوی..بابا!سنگ بودن سخت است..بابا!حرفهای نگفته سخت است..بابا!تو آدم نباشی سخت است..بابا! قید آینده را زدن سخت است..بابا!پوچ بودن سخت است..بابا!تنهابودن رها کردن یک بودن تک بودن جدا شدن سخت است..بابا! داری به پایانت میرسی سخت است...بابا!خاطرات خوبمان انگشت شمار باشد سخت است..بابا!دوسال از آخرین خوبمان گذشت بقیه اش بد بود سخت است..بابا!عیدمان تابستان شب یلدا شب آخر سال همه را بدکردی سخت است..بابا!کنار دوستانت قهقهه ز ‏.....
ما را در سایت ‏.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : taghdirenavazande بازدید : 150 تاريخ : دوشنبه 25 دی 1396 ساعت: 2:29

» نمایش این صفحه بدین معناست که نویسنده وبلاگ یک مطلب را بصورت رمزدار درج کرده است و برای مشاهده کامل مطلب نیازمند آن هستید که کلمه عبور مرتبط با این مطلب را دانسته و وارد کنید.

‏.....
ما را در سایت ‏.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : taghdirenavazande بازدید : 135 تاريخ : دوشنبه 25 دی 1396 ساعت: 2:29

اصلا به یک ورم

خداروشکر خداروشکر خداروشکر خدارو شونصدهزار مرتبه شکر که من هیچیم شبیه شما نیست.نیست نیست نیست. که که ها به چه درد میخورید.؟؟؟؟؟

+ تاريخ یکشنبه هفدهم دی ۱۳۹۶ساعت 0:1 نويسنده گناهکار بی گناه |
‏.....
ما را در سایت ‏.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : taghdirenavazande بازدید : 132 تاريخ : يکشنبه 17 دی 1396 ساعت: 19:20

هزار بارم بهش گفتم وقتی داری بامن حرف میزنی این دو کلمه رو در هیچ جمله ای جلو ی من بکار نبر.هزار و صدبار دیگه ام که بهش بگم بازهمون گاویه که هست.حتمابایدصدای نکرالاصواتما بندازم تو سرم تا شاید افاقه کنه.البته شاید..شاید..

+ تاريخ یکشنبه هفدهم دی ۱۳۹۶ساعت 0:1 نويسنده گناهکار بی گناه |
‏.....
ما را در سایت ‏.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : taghdirenavazande بازدید : 135 تاريخ : يکشنبه 17 دی 1396 ساعت: 19:20

میخواهی پروازکنی ولی بالهایت رابریده اند پس مجبور هستی اسارت را تحمل کنی.

+ تاريخ یکشنبه هفدهم دی ۱۳۹۶ساعت 0:33 نويسنده گناهکار بی گناه |
‏.....
ما را در سایت ‏.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : taghdirenavazande بازدید : 151 تاريخ : يکشنبه 17 دی 1396 ساعت: 19:20

همین سه ماه پیش بودکه زنش بمدت ده روز دربیمارستان بستری شده بود و همه خواهرهایش و زن عموهایم پیش او رفته بودند کم کم همه جاپیچید که چرا دخترش یکبار هم بالای سر او نرفته.من هم هرچه درس را بهانه کردم فایده ای نداشت.مجبورشدم یک شب بروم پیشش...آن روز در آن اتاق دو زن هم بستری بودند که یکیشان بعدازینکه سرش راعمل کرده بودند مشکل تنفسی پیداکرده بود و آن یکه شش هایش را عمل کرده بود.وقتی اورا دیدم یک سلام خشک وخالی کردم.آن دو بیمار و همراهانشان با تعجب نگاهم میکردند.یکیشان موقع نهار که من بیرون اتاق بودم آمدبیرون مرا که دیدشروع به سوال پرسیدن کرد..اولیش این بود:او مادرت است؟سکوت که کردم دوباره پرسید:زن بابایت است؟باز سکوت کردم دوباره گفت:آخر دیدم برخلاف کسانیکه آمده بودند پیشش خیلی سرد رفتارکردی و بعدش هم رفتی برای این پرسیدم.تو خیلی بچه ای نباید تورا مهاوردند که همراه بیمار باشی چندسالت است؟؟18 سال..من بایدبروم..خداحافظ و اورا ترک کردم..عصبانی بودم.تمام بعدازظهر را درحیاط بیمارستان گذراندم و تمام شب را در راهرو بیمارستان..خوابم میامد.تخت خالی هم نبود..تمام شب بیدار بودم.هرچندساعت میامدم تا جلو در اتاق اوراکه میدیدم دوباره برمیگشتم..اصلا دلم نمیخواست مثل آن همراه های بیمار به او توجه کنم...البته اگر چیزی میخواست برایش انجام میدادم.ولی با او حرف نمیزدم این بیشترین محبت من به او بود.آنهم در ت ‏.....
ما را در سایت ‏.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : taghdirenavazande بازدید : 222 تاريخ : يکشنبه 17 دی 1396 ساعت: 19:20